-
شروعی دیگر!
جمعه 23 تیر 1391 14:04
سلام دوستان عزیز نمیدونم چطوری شد اما حالا دیگه دارم میرم امیدوارم کارایی که توی این مدت براتون گذاشتم مفید بوده باشن و پسندیده باشین این آدرس جدیدمه http://mnway.mihanblog.com/ منتظر تک تکتونم امیدوارم موفق باشین دوستتون دارم!
-
چه شد؟؟
یکشنبه 18 تیر 1391 16:46
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 همه چیز ساکت بود و تنها صدایی که شنیده می شد صدای انتظار آبی من بود که قدم زنان به دنبال خود می کشیدمش و ناگهان...!! شاید اشتباه مرا اشتباه ،دنیا را چه؟ :دنیا تو چرا ؟ باید نگاه کرد و آموخت باید این انتظار را از سر دوخت ابتدای این انتظار سر رسیده و انتهای... دنیایم...
-
..........
یکشنبه 11 تیر 1391 23:41
حتی تنهایی هم میشود چتر را کنار گذاشت خیس شد مثل امشبم گریه کرد حرف زد ولی لب نگشود دلی پر داشت دلی آرام اشک ها را می شوید و بی خبر حبس میکند گریه را امشب نه شعر گفتنی دارم نه قصه گفتنی اما حرفهای گفتنی ام غوغا کرده اند نمیگویم چگونه بگویم نگاهم بغض کرده نمی دانم چرا اشک هایم فرو نمیریزند اینجا چقدر آرامشم غلیظ شده...
-
شروع نوای امروز!
چهارشنبه 7 تیر 1391 10:24
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 امروز نوشیدنی بود آرام زلال ،صاف ،پر روح و آبناک امروز دیر میبایست نه دور از تاریکی ها چه خوش می نواختم لبخند را چشمانم مهربان و آرام ،شاد شاد چه آزاد می دویدم دور دشت شاد! چه بی قید شده بودم! و چه شادانم ! ببینم من ،بیداری؟ دارم برایت می نوازم آهنگش را می شناسی؟می...
-
سرد است؟!
شنبه 27 خرداد 1391 14:19
به سردی لحظه ها اطمینان پیدا کرده ام و... و پذیرفته ام که دیگر هیچ لحظه ی آرامی وجود نخواهد داشت و به این اطمینان است که سکوت کرده ام و در جستجوی هیچ لحظه ی گرمی برنمیخیزم و امید را نمیپذیرم وآیا...؟ به راستی چه شد که پذیرفتم و چگونه هر لحظه ام سرد شد و سرد و سردتر؟؟ و چرا...؟ چرا دنیای آرامم دنیای زیبایم یخ زد؟ چه...
-
بی قراری
شنبه 27 خرداد 1391 14:06
اون روز وقتی مهربونی دلش گرفت نگفت دلم شکسته نگفت که آروم نیستم نگفت که بی قرارم فقط آروم گریه کرد و با چشای مهربونش گفت: مهربونی آروم باش همه به امید تو به چشای قشنگشون برق مهربونی میدن وقتی مهر ازش پرسید:چرا چشات اشک گونه؟ انکار کرد ! انکار کرد و با مهربونی جواب داد: خدای مهربون وقتی منو آفرید گفت شبا واسه آدمای...
-
سایه بالاسر!
جمعه 26 خرداد 1391 12:38
گاهی انگار گرمای تابستان بسان یخ بندان زمستان می آید برای یردنم نگاهم را میکند منجمد به روشنهای دور چیزی نیست انگار جز تابش آفتابی سرد و سایه ای همیشگی تنم منجمد میشود در طلایه های اینجا امادرونم باید آفتابی گرمتر تابیدن بگیرد بدان تا قطره قطره شروع به چکیدن کند من تابستان اینجا را به همین بشناختم ظهور گرمای طاقت فرسا...
-
!
سهشنبه 23 خرداد 1391 12:57
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 There are things that are so serious that you can only joke about them Werner Heisenberg
-
انسانی؟پس میشناسمت!
دوشنبه 22 خرداد 1391 20:11
قدم گذاردی و وارد شدی سلام میشناسختمت آشنا بودی از همین دیار ما بودی چیزی درونم وادارم کرد بیشتر بدانمت انگار کسی درونم میدانست تو آشنای منی نه دروغ- نه حرفهای باز گفتنی نگو دروغ میگویم تو را میشناسم دروغ نمیگویم! مگر از همین دیار زمین و انسان نیستی؟ دیدی میشناسمت! شاید قدم گذاردنت تنها برای این بود که چیزی بگویی که...
-
!
چهارشنبه 17 خرداد 1391 11:01
never say you don't have time.you've been given time as much as Davinci,Helen Keller,Albert Enstein and others
-
چرا مومیایی ام نکردند؟
پنجشنبه 11 خرداد 1391 17:39
اینجا چه خوب است که چشم هامان گرد شده در تابوت گرم و شکسته زمان و من هنوز زنده ام چه کسی به اشتباه بدون مومیایی کردن مرا اینجا گذاشته؟ انتظار نداشتند بیدار شوم؟ خیالاتی داغ انگار سرشان را میلرزاند گویا گمانشان از آنسوتر ها قدم میزده و اینطرف ها حتی... اینان میپنداشتند چه زودتر و بیشتر رسیده اند به آرزویشان مرگم و...
-
!
چهارشنبه 10 خرداد 1391 13:23
abase not yourself this much! god congratulated himself as he created you
-
!
یکشنبه 7 خرداد 1391 16:59
too late do we realize that "life"was those very minutes and hours we wished so badly to pass.(Dale Carnegie)
-
!
جمعه 5 خرداد 1391 16:24
walking gets too boring when you learn how to fly
-
آرزوی امشب آبی؟!
پنجشنبه 4 خرداد 1391 16:21
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 انگار کسی میگفت امشب شب مهمی است نمیدانستم قضیه چیست؟ کیست؟ کجاست؟ و حتی برای چه هست ؟ اما یکی آمد آرام در گوش هایم زمزمه کرد: آرزو کن ! و من چه باید میگفتم؟ اما چیزی نگفتم ! دلیل داشت دلیلی سرد و آبی من هیچ وقت نفهمیدم آرزو چیست؟! این آدم های اطرافم همیشه باری از...
-
هم آرزو با...
پنجشنبه 4 خرداد 1391 16:16
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 اگر قرار است آرزویی برآورده شود بگذار من هم با آب هم آرزو باشم میخواهم امشب سبکبال آسمان را در آغوش بکشم انگار او آرزو های خوبی برایمان دارد! و زمین تو چه؟آرزویی برایم آماده کرده ای؟ خوشا به حالم من آب و آسمان و زمین را برای آرزو کردن برایم دارم!!!! (دست نوشته های...
-
روز پایان آرزو ها
پنجشنبه 4 خرداد 1391 14:19
خوب یه روزی میرسه که دیگه هیچ آرزویی برای بعد نداری،یکی تو را سوگند میدهد آرزوی او آرزویت شودو دیگری تو را سوگند میدهد که مبادا بپذیری آرزوی آن دیگری! اما من،الهه ی آرزو ها امروز و این لحظه خوب میشناسم همه آرزو ها را و به راستی بیزارم از روزی که هیچ آرزویی در دامان نداشته باشم وخوب میدانم این تنها چیزی است که در مورد...
-
آدم را سجده کن!
چهارشنبه 3 خرداد 1391 14:58
:ابلیس آنقدر شکست خورده ام که راه شکست دادنت را آموخته ام که تو به زودی شکست میخوری که من آدم اراده ام شکستت میدهد...و تو... و تو از این شکست میترسی! واینگونه است که راهی جز دوز و کلک هم نداری چرا که باخته ای باخته! من فرزند آدم فرشتگان را به مهر می ستایم که... و تو در ازای یک سجده فرشتگی را از خود سلب کردی؟ چه کردی...
-
~معما را بسازید!~
دوشنبه 1 خرداد 1391 21:02
انگار برگ ها بودند که پاره میشدند برای بخشیدن برگ ها پاره میشدند تا سراسر وجودش را فرا گرفته باشند برگی نبود بخششی هم نبود؟چه بود؟ قصه چه بود چرا بود پارگی از کجا بود و برگ ها که بودند؟ اکثر اوقات قصه های طولانی را دیر می فهمم و شاید گاهی نفهمم این ممکن است اما وقتی فقط یک جمله پر از معما می گویید قصه را خوب می فهمم...
-
من چه میخواهد؟چه میگوید؟
یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 12:02
باید مینشستم میدیدم باور میکرم و میشنیدم من حرف ها برای گفتن داشت دنبال حوصله ای برای شنیدن میگشت در مقابل خود رودر روی چشمانم ایستادم من می گفت چیزی برای گفتن هست هرچه اصرار کردم نگفت قضیه چیست نمیدانم شاید واقعا حرفی برای گفتن داشت اما نه این من هم چندان عاقل نیست همیشه میگوید چیزهایی میداند و باید فکر کنم و آنها را...
-
بیداری خفه است و اکسیژنتان را مصرف نمیکند!
جمعه 15 اردیبهشت 1391 17:33
تنفس بیداری دروغی بیش نیست دروغی که هرگز بر ملا نخواهد شد یک دروغ حساب شد بیداری در اوج خواب ماست همان جا که رویا و کابوس در هم می آمیزد بیداری نفس نمیکشد نه این که هرگز نکشد انگار بشود گاهی او را خفه کرد و گاهی تنفس بخشید اما این روزها... اما این روز ها مدام خفه اش میکنند هیچ کس حوصله ی بیداری ندارد. مدام پلک هامان...
-
!
سهشنبه 29 فروردین 1391 19:07
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 The country which forgets its own legends tries to satisfy itself by other countries' legends Children of such a dynasty are open and vulnerable Great Orod
-
!
سهشنبه 29 فروردین 1391 18:38
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 There are things that are so serious that you can only joke about them Werner Heisenberg
-
!
دوشنبه 28 فروردین 1391 17:49
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 It is only intelligence that is divided equally between people because everybody thinks he/she is enough wise René Descartes
-
از چشمانتان خبری دارید؟
یکشنبه 27 فروردین 1391 16:31
گاهی نگاهم تمام اتفاق ها را لمس میکرد فریاد میکشید اشاره می کرد اما... هیچ چشمی برای دیدن نبود من نمی توانستم چشم هایم را برای دیدن به خودم قرض بدهم خیلی چیزها برای دیدن بود اما... همه ی چیزهای دیدنی در حقیقت چیزی بود که من نمی دیدم خودم را که می دانم چرا من حوصله ی دیدن نداشتم اما بقیه ی وجودم ... من وجودم با من خیلی...
-
!
یکشنبه 27 فروردین 1391 16:09
the kites always rise with adverse winds
-
!
شنبه 26 فروردین 1391 20:49
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 When god solves your problems, you have faith in his abilities, when god doesn’t solve your problems he has faith in your abilities.
-
خوابم،بیدار
شنبه 26 فروردین 1391 19:52
خستگی نیست آنچه دام را گسترده کرده برای بستن پلک ها نمیدانم چیست ،اما میدانم خستگی نیست! پلک ها فقط نفس می کشند،زنده اند! گاهی باری سنگین آنها را سخت پایین می اندازد و گاهی به سبکی پر چشم باز میکنند! یکی بیدار ،وان یکی خواب کسی نمی داند پلک هایم چقدر باز است امروز چندم ماه اینماه و سال امسال است و تا این لحظه هیچ کس...
-
آغاز می دود!
شنبه 26 فروردین 1391 19:41
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 از کجا باید آغاز کرد؟اصلا چرا باید آغاز کرد؟ آغاز خیلی وقت است شروع شده کسی نمی فهمد و همه دنبال آغازند و آغاز... بی آنکه نظری بر آنها بیاندازد همچنان می رود همچنان میرود و گذر می کند و آنها ایستاده اند تا ببینند از کجا باید آغاز کنند لا اقل نایستید،برخیزید،به...
-
!
پنجشنبه 24 فروردین 1391 12:49
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Often when we lose hope and think this is the end, God smiles from above and says, "Relax ,sweetheart, its just a bend ,not the end!"