به سردی لحظه ها اطمینان پیدا کرده ام و...
و پذیرفته ام که دیگر هیچ لحظه ی آرامی وجود نخواهد داشت
و به این اطمینان است که سکوت کرده ام و در جستجوی هیچ لحظه ی گرمی برنمیخیزم و امید را نمیپذیرم
وآیا...؟
به راستی چه شد که پذیرفتم و چگونه هر لحظه ام سرد شد و سرد و سردتر؟؟
و چرا...؟
چرا دنیای آرامم دنیای زیبایم یخ زد؟
چه شد؟
و...
کاش کاش دوباره خورشید طلوع کند!
به امید لحظه گرم طلوع آفتاب آرامش!
اون روز وقتی مهربونی دلش گرفت
نگفت دلم شکسته
نگفت که آروم نیستم
نگفت که بی قرارم
فقط آروم گریه کرد و با چشای مهربونش گفت:
مهربونی آروم باش همه به امید تو به چشای قشنگشون برق مهربونی میدن
وقتی مهر ازش پرسید:چرا چشات اشک گونه؟
انکار کرد !
انکار کرد و با مهربونی جواب داد:
خدای مهربون وقتی منو آفرید گفت شبا واسه آدمای مهربون دعا کن
دعا کن که گریه کنن و آروم بشن تا خودتم آروم باشی
عزیزم دلم نشکسته
آرومم بی قرار نیستم
بیا کنارم گریه کن که....
(حالا آدمای زمینی اینو یادتون باشه که اگه دلتون گرفت نگین دلتون گرفته آروم گریه کنین و یادتون باشه کسی براتون دعا میکنه که آروم شین!اینو یه جورایی دارم بیشتر به خودم میگم!)
راستی خوش به حال مهربونی چه قلب مهربونی داره!نه؟
گاهی انگار گرمای تابستان
بسان یخ بندان زمستان
می آید برای یردنم
نگاهم را میکند منجمد به روشنهای دور
چیزی نیست انگار جز
تابش آفتابی سرد و سایه ای همیشگی
تنم منجمد میشود در طلایه های اینجا
امادرونم باید آفتابی گرمتر
تابیدن بگیرد بدان
تا قطره قطره شروع به چکیدن کند
من تابستان اینجا را به همین بشناختم
ظهور گرمای طاقت فرسا و درون منجمد
چیزی نیست
تاریکی سایه خوبی است می خواهد بودنش
آخر اشکال فصل این در این است که
پرتوها نیستند اینجا
بیرون داغ داغ دنیا آتشین
آری هست
وتن..
سرد یخ زده منجمد هست
آخر اینجا سایه ای بالای سرمان
آری هست !
ادامه مطلب ...
There are things that are so serious that you can only
joke about them
Werner Heisenberg
خاطرم آوردی؟
مخصوص خداحافظی با مژده جانم!
اینجا چه خوب است که چشم هامان گرد شده در تابوت گرم و شکسته زمان
و من هنوز زنده ام
چه کسی به اشتباه بدون مومیایی کردن مرا اینجا گذاشته؟
انتظار نداشتند بیدار شوم؟
خیالاتی داغ انگار سرشان را میلرزاند
گویا گمانشان از آنسوتر ها قدم میزده و اینطرف ها حتی...
اینان میپنداشتند
چه زودتر و بیشتر رسیده اند به آرزویشان
مرگم و نبودنم را میگویم!
چی بی لرز پنداشته اند؟
گمانم آنروز که در تابوت میگذاشتنم
گوشهایم میگفتند چیزی شنیده اند چیزی شنیده اند انگار کسی میگفته :
مبادا مومیایی اش کنید بگذارید گرمای آنجا زودتر زنجیره های وجودش را پاره کند
و چه پنداشتند!
حتی گمان هم نکردید...
مگر نه اینکه تابوت گرم زمان را فقط برای کسانی که برایتان خطرناک بودند به کار میبردید
پس چه شد؟
حتی گمان نکردید؟
خطر در تابوت هم میتواند خطرساز باشد!
اینان تن سردم را بدون مومیایی در تابوت گرم و شکسته زمان گذاشتند
وتن سرد من هنوز همان وجود بیدار بود که در جستجوی بالاتر ها خطر آنها شده بود
هنوز پاهایم توان ضربه زدن داشت
و چه زود تابوت زمان با ضربه ها شکست!
too late do we realize that "life"was those very minutes and hours we wished so badly to pass.(Dale Carnegie)
انگار کسی میگفت امشب شب مهمی است
نمیدانستم قضیه چیست؟ کیست؟ کجاست؟ و حتی برای چه هست ؟
اما یکی آمد آرام در گوش هایم زمزمه کرد:
آرزو کن !
و من چه باید میگفتم؟
اما چیزی نگفتم !
دلیل داشت دلیلی سرد و آبی
من هیچ وقت نفهمیدم آرزو چیست؟!
این آدم های اطرافم همیشه باری از آرزو ها به دنبالشان میکشند اما...
من آرزو را خوب میشناسم آرزو این که آنان میگویند نیست !
آرزو آرمانی است نمیدانم کجایی اما خوب میشناسمش
سوگند آرزو این نیست که آنان میگویند!
آرزو خیلی با ارزش تر از این حرفهاست
و این است که هیچ وقت نتوانسته ام سه آرزو همزمان به غول چراغ جادو بگویم!
دیروز ساعت ها با وجودم تنها حرف زدم و آخر سر ما یک آرزو برای امشبمان پیدا کردیم و آن اینکه:
امشب آرزو کنیم آرزوی زمین و آسمان برآورده شود
ودیگر اینکه آرزو کنیم امشب همه بفهمند آرزو کیست!
"شب آرزو ها به همتون مبارک امشبو از اعماق وجودتون احساس کنید حتی اگه مثل من نمیدونید چیه و برای اونایی که آرزو کردن بلد نیستنم آرزو کنید !)
(دست نوشته های منstudent)
اگر قرار است آرزویی برآورده شود بگذار من هم با آب هم آرزو باشم
میخواهم امشب سبکبال آسمان را در آغوش بکشم انگار او آرزو های خوبی برایمان دارد!
و زمین تو چه؟آرزویی برایم آماده کرده ای؟
خوشا به حالم من آب و آسمان و زمین را برای آرزو کردن برایم دارم!!!!
(دست نوشته های من)student
خوب یه روزی میرسه که دیگه هیچ آرزویی برای بعد نداری،یکی تو را سوگند میدهد آرزوی او آرزویت شودو دیگری تو را سوگند میدهد که مبادا بپذیری آرزوی آن دیگری!
اما من،الهه ی آرزو ها امروز و این لحظه خوب میشناسم همه آرزو ها را و به راستی بیزارم از روزی که هیچ آرزویی در دامان نداشته باشم وخوب میدانم این تنها چیزی است که در مورد من هرگز امکان پذیر نیست!
کاش همیشه این چنین بود!
کاش وقتی الهه ی آرزو ها با تمام غرور از روی ایمان دروغین اظهار میکرد که تنها کسی است که روز بی آرزو را احساس نخواهد کرد میدانست این چنین در حقیقت از هر آنچه تو بگویی زیباتر است و امکان پذیر!
:ابلیس
آنقدر شکست خورده ام که راه شکست دادنت را آموخته ام
که تو به زودی شکست میخوری
که من آدم اراده ام شکستت میدهد...و تو...
و تو از این شکست میترسی!
واینگونه است که راهی جز دوز و کلک هم نداری
چرا که باخته ای باخته!
من فرزند آدم فرشتگان را به مهر می ستایم که...
و تو در ازای یک سجده فرشتگی را از خود سلب کردی؟
چه کردی شیطان؟!چه کردی؟!!
:شیطان
برتری ام ناباورانه برایت ثابت شده و خواهد شد و من در اوج ناباوری شکستت میدهم
شکستی قریب الوقوع،نزدیک و نزدیک تر آنکه بگویم نزدیک
و تو دست و پایی بزن که اشتباه کردی .......... اشتباه،اشتباه،اشتباه
و شیطان
آیا در آستانه ی شکستت باز هم آدم راسجده نخواهی کرد؟؟ نخواهی کرد؟!!
(دست نوشته های منstudent)
انگار برگ ها بودند که پاره میشدند برای بخشیدن
برگ ها پاره میشدند تا سراسر وجودش را فرا گرفته باشند
برگی نبود بخششی هم نبود؟چه بود؟
قصه چه بود چرا بود پارگی از کجا بود و برگ ها که بودند؟
اکثر اوقات قصه های طولانی را دیر می فهمم و
شاید گاهی نفهمم
این ممکن است
اما وقتی فقط یک جمله پر از معما می گویید
قصه را خوب می فهمم
اصلا من خود معما را ساخته ام
جواب ندارد!
جواب هست اما این جواب تنها جمله را آرام می کند اما شاید از نفهمیدن شما چیزی نکاهد
جمله ساکت است اینجا کسی آرامش او را بر هم نمی زند
فقط یک جمله ی اضافه آمده کنار معما کنار جمله ی معما نشسته
وتمام تلاشش را گذاشته برای آرام کردن معما
جمله ی اضافه آرامش کرده