به سردی لحظه ها اطمینان پیدا کرده ام و...
و پذیرفته ام که دیگر هیچ لحظه ی آرامی وجود نخواهد داشت
و به این اطمینان است که سکوت کرده ام و در جستجوی هیچ لحظه ی گرمی برنمیخیزم و امید را نمیپذیرم
وآیا...؟
به راستی چه شد که پذیرفتم و چگونه هر لحظه ام سرد شد و سرد و سردتر؟؟
و چرا...؟
چرا دنیای آرامم دنیای زیبایم یخ زد؟
چه شد؟
و...
کاش کاش دوباره خورشید طلوع کند!
به امید لحظه گرم طلوع آفتاب آرامش!
خیـــــــــــــــــــــلی قشنگ بود...
خوشم اومد دست شما مررررسی
ممنون دوست عزیز...
خواهش میکنم قابل نداشت
خوش اومدین
بازم سر بزنین خوشحال میشم!
احساست قشنگه...
آفرین
احساس همه قشنگه
تاسف اینجاست ک هیچ کس جرات بروز احساس نداره
شروع کنید انسانها سخن بگویید بس است سکوت
این سکوت درد آورتان مرا آزار میدهد
با شما هستم همه شما!
ممنون ک سر زدی عزیزم
خیلی ناز و غم انگیز بود
آپم
سلام بانو
قدم رنجه فرمودین!
ممنون گلم از تشویقت
و اینکه گاهی غم لازمه اشک ریختن لازمه خیست میکنه و شسته میشی!
سلام بر شما دوست عزیز
چند وقتی بود که آپ نمیشدم
ولی جداً هر وقت که سری به اینترنت میزنم حتماً از وبلاگ شما هم بازیدید میکنم
سلام
ممنون باعث افتخاره
دیگه داشتم از سر زدنتون نا امید میشدم
بازم سر بزنید خوشحال میشم!
امیدوارم زودتر به لحظه گرم آرامش برسی عزیزم...
نمیدونم چی بگم... عالی بود...
ممنون دوست عزیز
خودمم امیدوارم اما بیشتر از اینکه انتظار داشته باشم هرچه زودتر پیداش کنم انتظار دارم درست دریابمش!