گاهی انگار گرمای تابستان
بسان یخ بندان زمستان
می آید برای یردنم
نگاهم را میکند منجمد به روشنهای دور
چیزی نیست انگار جز
تابش آفتابی سرد و سایه ای همیشگی
تنم منجمد میشود در طلایه های اینجا
امادرونم باید آفتابی گرمتر
تابیدن بگیرد بدان
تا قطره قطره شروع به چکیدن کند
من تابستان اینجا را به همین بشناختم
ظهور گرمای طاقت فرسا و درون منجمد
چیزی نیست
تاریکی سایه خوبی است می خواهد بودنش
آخر اشکال فصل این در این است که
پرتوها نیستند اینجا
بیرون داغ داغ دنیا آتشین
آری هست
وتن..
سرد یخ زده منجمد هست
آخر اینجا سایه ای بالای سرمان
آری هست !
گرمای تابستان برایمان
بسان یخ بندان زمستان
...هست
سایه بالا سرمان است
و سایه...
تنمان سرد
ما منجمدیم
اینجا تابستان فصل...
هست
سایه تاریکی حاکم است
سایه بالاسرمان به فکرمان است
گرما ما را آزاری نیست!
و ما لذت یخ بندان را می نوازیم
سایه بالاسرمان خوب سایه ای است
سردمان می کند و حتی منجمد
اما ...
اما ...
هست
آری مرا سایه تلخ هست.
قشنگ بود
آپم
ممنون عزیزم
اومدم
سلاااااااااام
من خوبم
.
.
.
واای چه باحاله این شعره نو!!!!!!!!
مثل شعرای سهراب جون خودمونه
دمت گرمممممممممممممممم.....
سلام
خوشحالم که خوبی اما من یه کم بدم آخه.....
نمیدونم احساس میکنم کسی رو ناراحت کردم!البته شاید
شعرم که قابل شما رو نداره
من کجا سهراب کجا
ممنون عزیزم!