باید مینشستم میدیدم باور میکرم و میشنیدم
من حرف ها برای گفتن داشت
دنبال حوصله ای برای شنیدن میگشت
در مقابل خود رودر روی چشمانم ایستادم
من می گفت
چیزی برای گفتن هست
هرچه اصرار کردم نگفت قضیه چیست
نمیدانم شاید واقعا حرفی برای گفتن داشت
اما نه این من هم چندان عاقل نیست
همیشه میگوید چیزهایی میداند و باید فکر کنم و آنها را بخاطر بیاورم
میگوید خیلی وقت ها همین ها میشوند راه حلم
اما ...
اما نشنیده میگیرم سالهاست از این حرف ها میزند
اما چیزی نیست !
بیچاره همدمی ندارد و بیهوده گویی میکند
اما نباید بیهوده وقتم را صرف گوش کردن به حرف های این من مسخره کنم
این وقت تلف کردن است
باید وقتم را بگذارم برای حرف زدن و گوش دادن به حرف آدمهای بزرگتری که بعدها به دردم میخورد
اما این من بدجوری مرا آزار میدهد
کاش ...
کاش میشد کسی را پیدا کنم و این من را به او بفروشم
که لا اقل از شرش راحت شوم راحت ترم بتوانم به حرف انسان های مهم گوش کنم !!
آخر شما بگویید با این منه بیهوده گو چه کنم؟
راستی شما کسی را سراغ ندارید که این من را بخرد؟؟
بگویید ارزان میدهم زیاد حرف میزند اما.......
(دست نوشته های منstudent)
گاهی آنقدر خدا زود به خواسته هایمان جواب میدهد که باورمان نمیشود از طرف او بوده. اینجاست که میگوییم: عجب شانسی آوردم.
سلام ممنون که اومدی
راستی چطوری ؟فکر کنم یه ماجرای این شکلی همیشه یادت بمونه!
لینکیدمت
ممنون گلم
آدرس وبمو عوض کردم...
اینه:
http://kooleh-poshti.blogsky.com
بازم ممنون که اینجایی بهت سر میزنم!!
سلام گلم
وبت خیلی خوشکل شده تبریک
سلام عزیزم
ممنونم
سلااااااااااااااام
اونجا واقعا راهی آبیه
سلام داداش بامزه ی من ازین ورا؟